پارت آخر
تونست ببینه که یک تیر از اژدها رها ش و گذشت و وارد دفتر آقای طبرسی شد و بهش برخورد کرد. در همون حال آقای طبرسی یک شوک و احساس بد رو متوجه شد بعد فکر کرد ضربانش حالت عادی نداره. احساس کرد بخاطر استرس از اتفاقاتی که داره می افته پس بلند شد و به اون سمت رفت. هنوز به اون مکان نرسیده بود که یکی از مامورها شتابان به سمتش اومد.
- آقا!
- چی شده؟!
- با ما تماس گرفت. مثل اینکه حالش خیلی بد بود.
آقای طبرسی عباش رو دستش گرفت و به اون سمت دوید. وقتی رسید مرد روی روی برانکادر گذاشته بودن و می بردن. صورت مرد خونی بود و شدت خونریزی معلوم نمی کرد کجاش آسیب دیده. چشم هاش بسته بود و ناله می کرد. آقای طبرسی کنار برانکارد ایستاد و به مرد زل زد. احساس کرد در حالی نیست که جوابی بده پس خواست از کنارش بره که مرد دستش رو دراز کرد و دست آقای طبرسس رو گرفت. اون جا خورد. مرد بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه در حالی که می لرزید گفت:
- تو گرفتار شدی. به زودی خواهی مُرد.
و آقای طبرسی چند ماه بعد از این قضیه دار فانی را وداع گفت.
جبهه!
گردان!
و خاکریز!
بهانه است...
ما باهم رفیق شده ایم
تا همدیگر را بسازیم...
|شهید حسن باقری|
داستان را به اتمام می رسانم با رمز ابوالفضل عباس
#یاعباس
- آقا!
- چی شده؟!
- با ما تماس گرفت. مثل اینکه حالش خیلی بد بود.
آقای طبرسی عباش رو دستش گرفت و به اون سمت دوید. وقتی رسید مرد روی روی برانکادر گذاشته بودن و می بردن. صورت مرد خونی بود و شدت خونریزی معلوم نمی کرد کجاش آسیب دیده. چشم هاش بسته بود و ناله می کرد. آقای طبرسی کنار برانکارد ایستاد و به مرد زل زد. احساس کرد در حالی نیست که جوابی بده پس خواست از کنارش بره که مرد دستش رو دراز کرد و دست آقای طبرسس رو گرفت. اون جا خورد. مرد بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه در حالی که می لرزید گفت:
- تو گرفتار شدی. به زودی خواهی مُرد.
و آقای طبرسی چند ماه بعد از این قضیه دار فانی را وداع گفت.
جبهه!
گردان!
و خاکریز!
بهانه است...
ما باهم رفیق شده ایم
تا همدیگر را بسازیم...
|شهید حسن باقری|
داستان را به اتمام می رسانم با رمز ابوالفضل عباس
#یاعباس
- ۱.۵k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط